ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
باران هم فهمید در میان باریدنش خالیست جای بودنت.
خودش فهمید می بارد ک اشکهایت را کسی نبیند.
هوا فهمید سرد بودنش را ب رخ بکشد ک قرمزی صورتت را بگذاری ب پای سردی ؛
و آسمان فهمید تیرگی اش را کجا بیندازد ک تو دل گرفته ات را بیندازی گردنش.
رعد و برق اما فهمید که باید از همیشه بلند تر صدا کند.فریاد هایت ب قدر کافی بلند بود که رعد و برق درکش کند.
دیدی؟!
همه دست ب دست هم دادند برای پنهان کردن نبودنت.
برای گذر کردن از رفتنت.
برای سعی در دل سپردن ب جای خالی ات.
سوالم کودکانه بود اما.
خودم فهمیدم.
تو اگر دیده بودی ک نمی رفتی.
درست؛تو دیدی.اما فقط دیدی.
دیدن اما فرق دارد با نگاه کردن؛
از همین زمینی که رفتی تا آسمانی که سعی دارد رفتنت را بپوشاند، فرق دارد.
تو اگر فقط لحظه ای نگاه می کردی ,چشمهایم همه چیز را می گفت.
نگاهی در کار نبود.
تو فقط دیدی که بگذری.
از کجا معلوم؟
شاید هم گذشتی که ببینی.
از دور هم ببینی..
درست از همان دوری که تمام آسمان را برای بازگشت مسیر رفتنت ب سمتی ک آمدی ب بازی گرفتم.
همه چیز را ب هم ریختم ک بفهمی باید برگردی.
حالا تو باز هم ب روی خودت نیار.از دور هم نگاه کن.آنقدر نگاه کن تا خسته شوی.
خسته ک شدی برگرد.
قبول؟
پ.ن:لبخندهای معنی دار را دوست داشتم و تو....نفهمیدی.و شاید هم خودت را زدی ب ندانستن.
پ.ن2:نمی دونم اینا رو چ جوری قلمم مینویسه!از کجا..!ولی می دونم وقتی فی البداهه بیاد می نویسه.پس کلا راجع ب من نیس این مطلب عزیزمون!
پ.ن3:التماس دعای مهربونم.
پ.ن4:نگین جونم تولدت مبااااارک! :*